صدایی آشنا
پنجره ها بسته
دیوارها سیاه تر از تاریکی.........
اما امروز
دستانم باز لبانم یکپارچه حرف و افکارم پر از ناگفته هاست
پس شروع میکنم نقطه سر خط........
پنجره ها بسته
دیوارها سیاه تر از تاریکی.........
اما امروز
دستانم باز لبانم یکپارچه حرف و افکارم پر از ناگفته هاست
پس شروع میکنم نقطه سر خط........
نگاهم حرفها دارد ولی بازم سکوت ..
من زمان را کشتم و تاریک تر شد آسمانم تو برو جای تو آنجاست که هر روزش پر ازنورست و شبهایش برات ستاره باران میکنند.شاید
تو سراسر بودن و من رفتنی سرنوشتت را گره با من نزن
من نهایت تابلوی رفتنت را بر در و دیوارذهنم میزنم شکی ندارم.
تو برو شاید بتونی برسی پرواز کن ...
من همینجا با تمام خوابهای بی تعبیر کنار ساعت بی حرکت لحظه هام و مینویسم روی کاغذ های پاره تا ابد.
راستی نامه هایم خیس بودن اگه هنوز نخوندیشون لطفا نخون آخه یادم هست که گفتی
همیشه اشکهایم مال توست.
راستشو بخوای فقط خواستم بگم دیگه من لازم ندارم . گریه هاتم نمیخوام...