چه میکنه این ع ش ق

شاید سلام شایدم خدانگهدار واقعا نمیدونم چطور و با چه کلماتی شروع کنم .

این اولین بار که من احساسی دارم که نمیتونم بیانش کنم خوشحالم و ناراحت خندانم و گریان سرشار از امید و گم شده در یاس .

چند هزار بار از خودم این سوال را پرسیدم که چطور شد که اینطور شد ولی دریغ از جواب .

در هر صورت تو این روزها بدنم بوی مردی به خود گرفته و آغوشم شده سنگر امن برای قلبی بیقرار.

هر روزکه میگزره بهم نزدیک و نزدیکتر میشیم و این باعث دلگرمی و مقداری زیاد ترس در وجودم شده .

ترس از لحظه ای که باید بدون اون باشم و او بدون من.(زبونت لال راوی).

راستی شما صداش و میشنوین ؟ نه خودمم نمیشنوم صدای قلبم و میگم آخه گاهی میزنه ها و گاهی هم که کلا بیخیال طپش  مپش میشه .

 

الآن که دارم مینویسم همه ی فکرم اونجاست نه اینجا آخه آینده ام هم اینجا نیست و اونجاست کاش من هم اینجا نبودم و اونجا بودم یا او اونجا نبود و اینجا بود دلم براش لک زده به خدا راست میگم آخه خیلی وقته ندیدمش و صداشو نشنیدم و لمس نکردم گرمای خورشیدوار دستانش رو.

 آره فکر کنم حدود 2ساعت میشه که فاصله گرفتیم از هم و تو این دوساعت حتی یک ثانیه هم نشده ازش بیخبر باشم.

 ولی  اینه که میگن عشق و ببین چه میکنه بدون تشدید.

در آخر این مطلب که در دو دلی با خودم بود  میخوام این شعر رو به عشقم تقدیم  کنم.....

 

آهسته تر بیا
غوغا نکن که دلم
با شور دردناک نفس های گرم تو
بی تاب می شود .

آهسته تر بیا،دلواپسم نکن،
برای خاطره بازی
فرصت ، همیشه هست .

وقتی تو می رسی
احساس می کنم
سکوت می شکند
ثانیه ها گرم می شوند
فاصله ، از لای انتظار پنجره
فرار می کند
آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو

جایی برای کلام نیست
خاطره ، خود با تمام آنچه هست
میان چشم های عاشق ما
حرف می زند
و آرام
برگ می خورد وقتی تو می رسی

زندگی ، با تو می رسد
لبخند ، با تو می رسد
احساس می کنم
جایی ، میان پلک های مدام اضطراب
برای ما ساخته اند

احساس می کنم
ما را درون هاله ای از عطر و آرزو
انداخته اند .

وقتی تو می رسی
عاشق تر از همیشه ی حرف ها،حرف می زنم
شیرین تر از همیشه ی بغض ها،بغض می کنم

وقتی تو می رسی
من، به تمام آنچه دوست دارمَش
می رسم...!

 عاشدددددددددددددددددددددددم

آه خدای من

سلام سلام به لحظه ای که رهایی را فریاد میزدیم.

سلام به اوج گرفتن و عبور از قله های محدودیت.

آری سلام و بازهم سلام به لبخندت که پرواز را برایم کاری سهل میکند.

تو من رو مدیون خود ساختی تو من رو خراب کردی و از نو ساختی .

استوارتر شدم از اون روز که گویا همین دیروزها بود.

اگر تمام لحظه لحظه ی عمرم را سر از شانه هایت بر ندارم ودر هر ثانیه اش هزار بار برایت سرود مردن بخوانم بازهم نمیتوانم ذره ای از محبتت را پاسخ بگویم.

تو بدون خواسته آمدی و من خواسته هایم بی حساب وحالا خواسته ام بودن تو و لمس کردنت در تمام سردی ها و گرمی های زندگیست.

 امروز چشمهایم را بستم و فردا گوشهایم را میگیریم دیروز هم زبانم را در انتهای دلم پنهان کردم که نکنه باعث شوم ذره ای احساس نا سپاسی کنی.

 من با تمام کلماتی که تا به امروز یاد گرفتم تورا سپاسگزارم .

کاش میشد یا میتوانستم بدانم که چرا اینقدر بی انتها برایت عزیز شده ام کاشکی میشد به جایی برسم که چشمانم از نور چشمانت سفیدی را با سیاهی  تعویض میکرد وتنها صحنه ای که در خاطرم میماند همان لحظه ی زیبای طلوعت بود.

 در انتظارت میمانم حتی اگر تمام علفهای هستی در زیر پایم جنگلوار رشد کنند

من همین جا ایستاده ام             زود باش بیا.....