آه خدای من
سلام سلام به لحظه ای که رهایی را فریاد میزدیم.
سلام به اوج گرفتن و عبور از قله های محدودیت.
آری سلام و بازهم سلام به لبخندت که پرواز را برایم کاری سهل میکند.
تو من رو مدیون خود ساختی تو من رو خراب کردی و از نو ساختی .
استوارتر شدم از اون روز که گویا همین دیروزها بود.
اگر تمام لحظه لحظه ی عمرم را سر از شانه هایت بر ندارم ودر هر ثانیه اش هزار بار برایت سرود مردن بخوانم بازهم نمیتوانم ذره ای از محبتت را پاسخ بگویم.
تو بدون خواسته آمدی و من خواسته هایم بی حساب وحالا خواسته ام بودن تو و لمس کردنت در تمام سردی ها و گرمی های زندگیست.
امروز چشمهایم را بستم و فردا گوشهایم را میگیریم دیروز هم زبانم را در انتهای دلم پنهان کردم که نکنه باعث شوم ذره ای احساس نا سپاسی کنی.
من با تمام کلماتی که تا به امروز یاد گرفتم تورا سپاسگزارم .
کاش میشد یا میتوانستم بدانم که چرا اینقدر بی انتها برایت عزیز شده ام کاشکی میشد به جایی برسم که چشمانم از نور چشمانت سفیدی را با سیاهی تعویض میکرد وتنها صحنه ای که در خاطرم میماند همان لحظه ی زیبای طلوعت بود.
در انتظارت میمانم حتی اگر تمام علفهای هستی در زیر پایم جنگلوار رشد کنند
من همین جا ایستاده ام زود باش بیا.....