دستامو بگیر ....

  

 

    

  

صبح که چشمانم را باز گشودم هیچ چیز ندیدم....

 همه جا تاریک و تاریک تر از تاریک.ترس همه ی وجودم رو پر کرد  نیست  حتی روزنه ای ریز که شاید بتوان نگاه را کمی از نور پر کنی.

نمیدونستم چه کار باید بکنم تا به حال در این محیط محصور بدور از راهنما نبوده ام

.احساس خفگی میکردم  انگار یکی با تمام وجودش  راه تنفسم را پر از فشار میکرد و من هم نمیتوانستم کمی از فشارها کم کنم.

صدایم بالا رفت انقدر بالا که حتی خودم هم نمیشنیدم فریاد میزدم گریه میکردم  ولی افسوس که هیچکس تنها نیست ولی من خیلی تنهام.

ناگهان دوستم  که در کودکیم هر روز توی کوچه ی دلم باهاش بازی  میکردم رو به یاد اوردم انگار فراموشی گرفته بودم و حالا شفا. پیش خودم گفتم اون بهترین کسیکه میتونه من رو از این سیاهی که درونش حل شدم  رها کنه.

آری او تنها و تنها و تنهاست و میدونه که تنها ترین بودن چه معنی داره.اشکهایم رو پاک کردم .

فریادم رو خفه و چشمانم را بستم و دستانم را به سوی رهایی بالا بردم

  فقط گفتم دستانم را بگیر ....

  الآن مدتی شده که هردو از تنهایی در اومدیم و هر روز که نه ولی چند روز یه بار باهم حتی شده با یه اشاره یه چشمک ارتباط داریم .

راستی سیاهی و تاریکی سر جاش هست

ولی من دیگه اونجا نیستم .