زندگیه ی بیابونی
شب شد اینبار تاریک شدم غروب کردم و طلوع را زاییدم .
نور از تمام اعضایم پیداست .چقدر سوراخم .
دیروز بود شاید هم فردا نمیدونم راستی امروز چه روزیست ؟
احساس میکنم امروز حس کردم که یک چیزی درونم فرو رفت و سوزاند تمام راههای فرارم رو.
اسیر شدم تا رهایی را یاد بگیرم و حالا مانند قطره در فاضلاب شهرم احساس گم شدن میکنم .
آخرین باری که نفس کشیدم بر میگرده به زمانی سراسر وجودم پر از حس بی احساسی بود
و حالا مدتیست که سیاه شدم ازبس نفس را حبس گریه هایم کردم. اینجا نه صدایی می آید و نه هوایی هست فقط یک چیز فراوان مال منست که خیلی وقته گمش کردم.
چشمانم روشن شد از کور شدن ها.
گوشهایم میشنود و زبانم را گم کرده ام
از صبح تا حالا بالای هزار بار از شوق بالا آوردم افکارم رو از درونم.
بیا بگیر این تکه از فکرم مال تو که سزاواری برای این همه کثافت
راستی یادت بماند تو این بیابون بین من و تو فقط یکی غریبست اونهم من نیستم.