م مثل مرد مثل بابا
هیچ زمستانی ماندنی نیست حتی اگر همه ی شبهایش( شب یلدا )باشد خورشید آخرین غروب خزان پشت کوه رفت امشب شب تولد نوروز دیگریست فرشی ز برف بر سر راهش گشوده اند چون نوعروس کرده به بر جامه ی سپید
.
سرم درد نمیکنه ولی دستمال میبندم چون احساس میکنم. سرم به تنم می ارزه.
همیشه در طول زندگیم تلاشم برای این بوده که سری تو سرا در بیارم ولی چون یه سر دارم و هزار سودا
وتمام کارهایم را سر سری انجام میدم و بی دقت سر از نا کجا آباد در آوردم.
الآن دیگه درد میکنه .نمیدونم چی بود کی بود کجا بود که یه دفعه
به سرم زد که بشینم پای نوشتن و تا نوشتنم نوشته نشده نفسم نکشم .
قرمز قرمز شده از این همه خجالت این همه کمبود وکم خواهی خودش .به خودش میگه چرا من باید اینطوری زندگی کنم چرا من؟
این سوالیه که روزی 7 مرتبه میپرسه نه از خودش از اونکه باید بپرسه جوابیم نمیشنوه آخه کلا هم کره هم نا شنوا.
از بچگیش همیشه از دیگران عقب تر می ایستاده که نکنه دیده بشه برای همین آفتاب هم در حسرت روی ماهش مونده و منتظر.
ولی الآن دیگه سن و سالی ازش گذشته خانوادش باید روش حساب کنن ولی وقتی خودش هم نمیتونه
خودش رو به حساب بیاره از دیگران چه انتظاری هست.
دیروز بود فکر کنم آره دیروز بود دخترش بهش گفت : دوسه روز دیگه باید شهریه این ترمش رو بده
آقا پسرش هم که انگار ارث باباشو میخواد
لنگاشو کرده تو یه کفش که من ماشین میخوام که میخوام.
همسرش با کلی منت و کلی داد و بیداد اون سه چهار تا النگویی که مونده بود رو میده تا این ماه بتونن صاحبخونرو رازی کنن که بزاره بمونن
آخه کجا برن وسط زمستون.
آخ کمرم شکست زیر بار این زندگی دیگه خسته شدم خدا چرا من چرا من؟ چرا جواب نمیدی؟
ها یا شاید جوابی نداری که بدی.
اینا صداهایی بود که از زیر دوش حمام میومد و اینبار پسر شنید گریه های پدر رو.
چی کار میشد کرد جزخود خوری. آخه تازه از سربازی برگشته دنبال کار هر سوراخی رو گشته ولی کوش کجاست؟..
....تازه دختر خالشم که شیرینی خوردش بود بالا اورد روش و رفت با یکی دیگه مشغول خوردن شد.
خدا چرا ما باید اینطوری باشیم یعنی حق ما از این زندگی همینه
.این صدای پسر رو مادر میشنوه اونم چون اشکش دمه مشکشه شروع میکنه به گرفتن آبغوره
گفتم آبغوره یاد یه موضوعی افتادم.
گریش که تموم شد از پنجره بیرون و دید زد ولی ماشاا... اینقدر هواتمیزه سر کوچه هم معلوم نیست چه برسه به دور دورا.
موضوع که یادم اومد چی بود؟ ربطی به نوشته نداشت باید یه کاری میکردم که نکردم.
دختر خانم میاد خونه خوشحال و خندون آخه یه گل پسری البته مادر پسره آدرس و تلفنشون رو گرفته که زنگ بزنه و اجازه بگیره برای امر خیر مزاحمشون بشن .
یه درد کم میشه انگار ولی هزار تا دیگه میاد روش کی جهیزیه میخره هنوز قسطای جهیزیه ی مامانش تموم نشده .
مرد داره از سر کار برمیگرده یه فکری میزنه به سرش پیش خودش میگه با حقوق کارگری ماهی 400 هزار تومن ( در این زمان هنوز یارانه ها به صورت نقدی پرداخت نمیشود) زندگیش پیش نمیره
میره؟
داشت فکر میکرد که چه کار کنه یا نکنه یه دفعه دید 6متر رو هواست و چشماش رو که باز کرد دید تو کماست؟..
..خانم بیاین رضایت بدین پسرم بیاد بیرون ازقصد که به شوهرتون نزده اتفاق میفته .
به خدا من همین یه پسر رو دارم مامانشم که رفته تعطیلات لندن بیاد حتما میمیره .
البته من و هم قبلش میکشه.
هزار بار بهش گفتم پسرم برو گواهینامه بگیر گوش نکرد تا اینجوری شد.
خانم هرچقدر پول که بخواین بهتون میدم فقط رضایت بدین جبران میکنم.
مضروب شنید حرف پدر ضارب و.
چند روزی گذشت دیگه باید بهوش میومد آخه عمرش هنوز به این دنیا بود.
خوشحال از زندگی دوباره که یه دفعه یاد قرضاشو قسط و کرایه خونه و شهریه دانشگاه و خرج پسر و خجالت از همسر که هیچوقت آرامش نداشته و حرفای اون مرد افتاد
دستاشو برد بالا گفت خدا هرچی ازت خواستم ندادی قسمت میدم به برزگیت اینبار نزار خجالت زده خانوادم بشم.
بوققققققققققققققققققققققققققق_________________________اینا رویه مانیتور بقل تخت ظاهر شد و مرد برای همیشه راحت شد.
پدر شب یلدا رو ندید و دعا نخوند ذکر هم نگفت ولی گویا اینبار به خواسته اش رسید.
با پول دیه پسرش ماشین خرید دخترش درسش رو خوند و با جهیزیه ی کامل رفت خونه ی بخت
خانم خونه هم به آرامشی که یه عمر نداشت رسید لازم به به ذکرست تصادف تو ماه محرم بود دیه دوبرابر.
.میدونم طولانی بود ولی طول و عرض زیاد مهم نیست مهم اینه که تازه میدونم که هیچی نمیدونم
آخ داشتم خفه میشدم تموم شد........... ولی ادامه دارد