اتنظار میکشم ازبس چرا؟
هر شب،
به نیمه نرسیده،
ایوان بی تو،
خالی از خانه می شود
و من،
نگاهم بر آسمان
یخ می بندد
و تو،
نگاه مرطوبت،
به زمین، سیاهی میسوزاند.
به نیمه نرسیده،
ایوان بی تو،
خالی از خانه می شود
و من،
نگاهم بر آسمان
یخ می بندد
و تو،
نگاه مرطوبت،
به زمین، سیاهی میسوزاند.
بازمنم منی که دیگر از اندیشه هایم کمی بیشتر از مقداری اندک باقی نمانده بود
وناگاه ترسیدم که از بی فکری خود دچار بی چارگی شوم و دیگر نتوانم راه را بروم یا باز گردم
چاره این بود دوباره دستانم را به سوی یار تنها تر از خودم درازکردم و خواستم از اوآنچه را که میخواستم .
هنوزمنتظر پاسخی هستم ازاو شاید این هفته که نه ولی هفته ی دیگر بیاید شایدم همین الآن و شایدم دیروز پس فردا چه میدانم من از این به بعد همیشه انتظارم ... ادامه دارد
+ نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 22:23 توسط امید
|