ت به حال اینقدر نخواستم فریاد بزنم  امروز و امشب  به اندازه ی تمام روزها و شبهای تنهاییم احساس تنهایی میکنم .

 دارم خفه میشم. بغض گلوموگرفته چشمام از این همه دروغ باز مونده بسته هم نمیشه.

 نمیدونم چه کار باید میکردم که نکردم .یا چه کار نباید میکردم که کردم .البته میدونم

فقط  نمیدونم چرا همش قضایا طوری پیش میره که من نتونم روزهای آرام و زندگی با  آرامش   داشته باشم.

 امشب نمیخواستم بنویسم . ولی تنها جایی که میتونم همه ی فریادها مو اونجا بزنم  همینجاست.

چی بگم .......

 ای خدا شکرت.