بارالها!
مگر من تو را عذاب می‌دهم،
که تو من را عذاب می‌دهی؟
چرا قانون سوم نیوتن را نقض می‌کنی؟

ترس ازتمام چیزهایی که هستند و تو نمیبینی  هراس از چشمهایی که ازنزدیک بهت خیره شدند

 تا تورا با خود همراه کنند  من میترسم  خیلی وقته که از تمام شدن میترسم  .

شب  را توی مه  توی تاریکیه مطلق به اندازه ی تو دوست دارم من وحشت را میپرستم  و میشناسم 

  کاش  تو هم با من بیایی تا هراس را توی چشمان قشنگت ببینم

و تو ازوحشت  تمام اعضای بدنت را سست و بی حس داخل گودال تنهایی ببینی و من هم پارچه ای هم رنگ  پوستت پهن کنم

 و گودال را آرام آرام پر ازخاک کنم .

که گم شدم جسدی تازه در تصوّرها

که دفن می کردم بین پاره آجرها

و توهم  چشمانت را  ببندی  و  من باز  کردنش را هرگز  نبینم.

 

 انتقامی از تمام زیباییهای نگاهت که نابودی رو برایم ارمغان داشت.

 

  گریه هایم  رو برای تو هر روز همینجا میفرستم..و به یادت

    

 



   ودیگر هیچ  پنجره ای را بازنخواهم کرد

   تا اسیر نگاه فرشته ای نباشم .....