در خفا و در سیاهی پنهان از چشم های همیشه براق و پیگیرش دیدم به همونی که میپرستیدم دیدمش آری او بامن نبود ولی تنها هم نبود. .وازون لحظه به بعد چشمانم را به روی تمام هستی بستم و جز سیاهی و شب را احساس نمیکنم .. من سایه شدم سایه ای که به نور نیازی ندارد .من نورم رو توی اون پیاده روی خلوت جاگذاشتم وامروز فقط با آرزوی رسیدن به اوج انتقامم لحظات را پشت سر میگذارم انتقام از تمام ثانیه هایی که کشتن منو تا از ساعت عبور کنند ..ا نتقام را معنی تازه ای خواهم بخشید چقدر لذت بخشست آن روز رستاخیز . روزی که زیاد هم از این شب زندگیم دور نمیبینم ثانیه ها به گوش باشید شنهای ساعت رو به اتمامست..