دچارچالش شدم
شبيه آدميكه زدن تو بالش و از آسموني كه خودش ساخته بود سقوط كرده .
ماهش ديگه تو شب نميدرخشه گويا گناهش خيلي بزرگه و خدا نميبخشه. نميدونم چرا چرا؟ اينقدر تو زندگيم نقش داره
يه جواب ميخوام . تو شبام تنها و بي صدا بيدارم توتاريكيه ي مطلق فقط به اينكه چه كسي بايد جواب بده فكر ميكنم.
گيجم گم شدم تو خودم . نوشتن برام سخت شده مخم قفل.نقطه بيشتر از نكته دارم يه احساس مبهم از غصه دارم.
تو سرم هزاران فكر وقته نوشتن واژه ها رو كم ميارم
جمله از ذهنم فراريست رويه كاغذ ولي خط خطي تر از هميشه ديگه دفتري ندارم .
درد و دل هام و با فرياد مينوشتم اما حالا سردرگمه اين سر نوشتم
بي راه حل و راهي به بيرون نگاهم خيره به ديوار و انديشه ي رهايي كه با اشكهايه يخ زده ام بي رتگ تر ميشن.
در سرم افكار مغشوش جريانها دارند انحرافي
. يه جور فرار از واقعيت با ابزار انصرافي.
نگاهم به زندگي مخدوش شده اميدم به آينده هم بي روح شده مرده گور به گور شده رفته . تو اين چند هفته ميشه گفت رويه ي هم رفته
سياهي بيشتر و نور كم رنگ تر شده.
نميدونم چي شد اينبار بي خبر شب شد آماده نبودم واسه اين تاريكي
نميترسم ولي تنهايي و نديدن و خاموشي چه كسي ميفهمه تو كي هستي چي ميخواي و چي ميگي.