این دوسال

زودتر از  زود گذشت این  دوسال .مثل برق و باد رفت.چه گریه ها دیدم چه گریه هاهم ندیدم.

چه مادرانی رفتن پسر از خونه ی سرد گرفتن و چه دخترانی قبل از اینکه  مادربشند و بهشت بره زیر پاشون رفتن بهشت  .

 چقدر فحش شنیدم و دادم

 سرمای تنهایی دیدم و فریاد کمک  شنیدم

 خونابه ها صدای زنجیر و جیغ و فشار و خیس شدن ازترس  و له شدن  زیر دست و پا

 صعود به قله  با طناب  دور گردن رسیدن به مغز با سوراخ  گلوله

 دعاهای بی سرانجام نفرین های پر ازکینه

 دروغهای معلوم  گرگهای بی نقاب   مغزهای شستشو شده و کثیف

  حرفهای  راست کرده  آیه های تازه نازل شده  عدالت برای تو  مردانگی و بریدن آلت  رنگهای جدید و تاسیس

  صداهای پر از خش خش ابتذال  میکروفن های منحرف

جماعت خرشانس  پیاده های مجنون سواره های  داغون

 خوردن ساندیس توی خیابون

 شکستن دل دختر بی بابا خون کردن دل بابای بی دختر.

 ریختن فکر به بیرون و   آوردن هیچ .

همه و همه را دیدم و شنیدم و حس کردم و بغض کردم و گریه و بعد هم عهد  توی این دوسال. 

 دوسال گذشت  من دوسال با خودم هر روزهر روز برای باهم بودن دعاها کردم و قطره قطره

 آب  پای نهال سبز درونم ریختم  به امید روزیکه خورشید بی مانع تابیدن کنه و نهالهای تمام

ایران زمین بزرگ و مستحکم و سبز سراز زیر این زمستان بیرون بیارن تا کشورم سبز سبزسبز

 بشه و من اونروز سرودی رو  میخونم  که دنیا هم با من هم صدا بخونه.........

 

 ای ایران  ای مرز پر گوهر  ای خاکت سر چشمه ی هنر 

 دور از تو اندیشه ی بدان   پاینده مانی  توجاودان        



 یک دهه سکوت برای تو    ...............         

همین2

نشستم  و سیگار میکشم  ژست آدمای پر از حس  ژور نالیستی و تنگ و گرفتم

 ولی خودم  میدونم همش مال  فرار از تو و  خیال بودن تو توی  زندگیمه.

چقدر  ادعا داشتم و الآن هیچی جزیه  کاغذ سفید  بدون حاشیه  ندارم .

میتونستم  برم  تا برسم  ولی موندم  و همینجا  هم تموم  شدم .

 تا  کی دوباره آغاز بشم ..

شاید


جایگاهم  را  فراتر  از فکرت  میسازم  که   تویه   رویاها تم  نتونی به  من برسی ..



مرد مغرور

 

تصوير   ادامه مطلب....

ادامه نوشته

خودتی و خودت  

من میمیرم مثل یه مرد تو زندگی کن مثل ترسوها   برامن قصه  نگو فقط  بگو آخرش کلاغه به  خونش  میرسه  یا نه

   درس اول کتاب  خیابون من اینه  آن مرد با چوب آمد برای جنگ

   اونم یه  عوضی مثه تو  یه عوضی  مثل من

  راز باش  ول  فاش نشدنی   تو  قفس باش ولی رام نشدنی   پاک باش حتی  اگه دوست نداری عکس همه باش  ولی قاب نشدنی

 مثل آدمای بد  خوب حرف نزن  خوشحال باش واسه  هرچیزی که داری

  نترس ترس کارآدمای عاقل نه من   قافیه هارو بزار کنار و اصل مطلب و بچسب عادت  دارم حرفم و بگم

 ماه باش برا شبات   راه  باش برا پاهات  راننده باش و فرمون دست خودت بگیرو  دنده و گاز دکتر باش  برا دردات   مرهم باش برا زخمات   روشن  باش واسه  فردا

 تو خودتی و خودت  این و  قبول کن ازمن  اوستا کار پادو نمیشه  کسی خوشبختی و به تو کادو نمیده    به  جنگ واسه چیز که میخوای  به جنگ  .....    

با تشکر  ازدوست  عزیز (بهرام)

دست های بی احساس

ساز را خودم شکستم  دستانم  قدرتش  را داشت کتابهایم ورق ورق فرش زمینن.

 آینه خودم رو نشون میداد یه موجودی که تا به حال ندیده بودم شکستم تا نبینم ولی هزار ویک تیکه ازآینه چهره ام رو تو صورتم تف میکرد.

 هر چی  فریاد بود زدم داد زدم فحش میدادم به تو به او به  همه .

 

فشارم رفته بود  بالا  سرم در کاسه ی توالت

 هرچه تا به امروز فهمیده بودم رو استفراغ کردم. کله ام خالی بود

   زیر  دوش گریه کردم ازدلم  گلایه کردم شایدم خواب بود یادم نمیاد

  ولی  از صدای شر شر دیوانه تر از همه ی لحظه های بی عقلی کله ام را روی دیوارپراز گناه یادگاری له کردم

  و مشتهایم بر درو دیوار خونابه راه انداختن

 لحظه ای شاید فقط چند  ثانیه یاد او افتادم و نبضم نرما ل شد

 باز سوت  درون سرم  هوار زد رفتم واینبار تیغ بود و هنر نقاشیم

 سبکم  سبک جنونیسم و بوم و رنگم بدن و خون و درد و زجر و اندکی احساس هم میخواهد

 و من تابلویی را آفریدم که همه ازدیدنش شبها به جای  خواب اثر بی بدیلم رو هزاران بار میبینن و میکشن وکابوس وار چشمانشان روی تمام زندگیها بسته میشه.

 تا به امروز  فکر نمیکردم چرا دیده نمیشم ولی نجوایی به گوشم شعر یک معجزه رو بازخوانی کردو

   من نت به نت و خط به خطش  را درونم  حل کردم و

 بلند تراز فریاد یک انسان به زیر مردن  از دردو تجاوز

 فریاد زدم

    گوشه گوشه ی تاریک این  شهر بدون نور مثل یک سگ  یادگاری ها گذاشتم

 فراتر  رفتم و روی سر و صورت جامعه ام شاشیدم  و تف کردم

 از اعماق  گلویم  خلتهایی  که برای سالها جا مانده بود و عقده وار گم شده بود توی  درونم.

.آه  که چه  احساس پر معنایی بود حس کثافت دیدن کثافت و واقعیت دیدن و واقعیت و حقیقت  گفتن ازروی جسارت  و ایستادن درمقابل صف طولانی فحش ناموسی  کشیدن به  تو و امثال تو .

راستی برگردیم به زمان  دوش و دیوار و خونابه و من که مردنم رو با چشای خون نشان  دیدم نفس  هم   میکشیدم  ولی اون  مرد سفید پوش  سیاه  گفت  مردم.

 پس  منم مردم

  نشد  وصیتی  کنم به  اونکه  منتظر ایستاده هر روز کنار ساعت بی عقربه کاش  میشد  یه خط شعر برایش  مینوشتم

 مینوشتم توبرام  هر ثانیه ژست یه پروازبودی توهمونی که  اگه بودی چی بودی

 یا  براش  گل رزی که دوست داشت که من هرگزنچیدم 

 ولی نمیشه اگه میشد اون موقعه بود که شاید خیلی چیزها میشد ولی

 تکرار نداره سریال گمشده هایی در زباله خانه ی گمشده 

  فقط یک باراونم ساعت چند لحظه مونده تا تحویل سال کهنه ی شمسی یا میلادی  یا چینی که  دوتاشون و داره میشد نگاه کرد

  من  ندیدم اونم  ندیده  هرکسی دیده خوش به حال چشماش  که اقلا دیدن و یه  بار تونسته  تجربه کنه .

 طولانی شد  این  نوشته  قرار بود  سه خط  باشه ولی  هرچی  کلمه بود گذاشتم  همین  یه جمله شد .

اومدن با یک هدف بود که باید میرسیدیم ولی انگار همه قصد دارن نرسن  پس................   




   

 

....



اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آن را خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم.



بخشی از نامه چارلی چاپلین به دخترش

 

هیچ چیز و  هیچ کس  در  این  جهان شایستگی

 آن را ندارد   که دختری حتی ناخن انگشت....

 پایش را  به خاطر آن  عریان کند

 دخترم بگذار جسم تو مال کسی باشد

 که حاضر است  روحش رو برای تو  عریان کند...

 



  دختر.دختران زیبا.دخترای ناز  دختر.دختران زیبا.دخترای ناز   دختر.دختران زیبا.دخترای ناز

 

 

ترس از گشودن پنجره ای به سوی زیبایی

 

بارالها!
مگر من تو را عذاب می‌دهم،
که تو من را عذاب می‌دهی؟
چرا قانون سوم نیوتن را نقض می‌کنی؟

ترس ازتمام چیزهایی که هستند و تو نمیبینی  هراس از چشمهایی که ازنزدیک بهت خیره شدند

 تا تورا با خود همراه کنند  من میترسم  خیلی وقته که از تمام شدن میترسم  .

شب  را توی مه  توی تاریکیه مطلق به اندازه ی تو دوست دارم من وحشت را میپرستم  و میشناسم 

  کاش  تو هم با من بیایی تا هراس را توی چشمان قشنگت ببینم

و تو ازوحشت  تمام اعضای بدنت را سست و بی حس داخل گودال تنهایی ببینی و من هم پارچه ای هم رنگ  پوستت پهن کنم

 و گودال را آرام آرام پر ازخاک کنم .

که گم شدم جسدی تازه در تصوّرها

که دفن می کردم بین پاره آجرها

و توهم  چشمانت را  ببندی  و  من باز  کردنش را هرگز  نبینم.

 

 انتقامی از تمام زیباییهای نگاهت که نابودی رو برایم ارمغان داشت.

 

  گریه هایم  رو برای تو هر روز همینجا میفرستم..و به یادت

    

 



   ودیگر هیچ  پنجره ای را بازنخواهم کرد

   تا اسیر نگاه فرشته ای نباشم .....



بی ناموس 1

   امروز شکستم

 

کارازکار گذشته  اینقدرفرورفتیم توکثافت وزشتی وسیاهی که خدا رو هم نا امید کردیم. 

جامعه  مردم  انسان  بگو کشک بگو توالت

  کدوم  جامعه یه مشت موجود که فقط یک  محیطی رو

اشغال  خود کردن و مثل خوک  کثافت  خودشون و میبلعند و بالا میارن و باز میبلعن.

حالم ازاین همه موجود که ارزش نگاه کردن هم ندارند بهم میخوره .

شهر پر از نشانه های هرزگیست .

دختر    کدوم دختر..  عروسک های دستمالی شده .

پسر  اوباشی که دل و مغزشون

پر از راههای رسیدن  به

سوراخی ایست که دخترکان باهاش میچاپن و پسرهاهم  راضی از این همه راضی شدن.

زندگی ها شده چریدن در شهرهای پر از دروغ و خیانت .

شوهری که مشغول کار و همسری که همبستر مردی دیگه در انتظار ...

 و زنانی که مردشان هر روز کمرنگ تر رنگ  مردی دارد  و مشغول بو کردن زنانی پرازبوی کثافت و  فحشا و خیانتند.

  وقتی  فکر میکنم  که شاید روزی من هم مثل این موجودات شم  دوست دارم  خودم رو استفراغ کنم.

 آینه را شکستم و با خون دستم نوشتم مردن  بهتر از گفتن دوستت دارم به کسیکه دیروزش  پر ازدستمالهای رنگی و بیرنگست.

 عشق راستی  عشق  را فروختن دیگه نیست   تو این بازار فقط بیناموسی موج

 

میزند وهر روز افراد بیشتری رو موج سوار میکند.

 

 فرهنگ و تمدن و دین همه رفته به ...    و فقط مونده چاههای پر شده ازخون و چرک و .....

 

 

 

 

 

 ارزشها را کشتیم  پس بزودی خواهیم مرد..

همینه

زندگی همینه،ساعت قدیمی تیک‌تاک میکنه، دنیا میگرده، عید میشه، عید تموم میشه، به دنیا میای، میمیری، همین!    

 

ما دوره گردانیم

دوره گردان مسافر نور

خوشبختیم اگر بستری را به وام بگیریم

تا شب را در آن سپری کنیم

 

به یخدان یورش ببریم

آواز اجاق گاز مال ما نیست

بگذار تلفن زنگ بزند مال ما نیست

ما رانده شدگانیم بر خاکی بیگانه

محکومانیم در شهری سرد و بی قلب

تا پنهان داریم

ژرفترین چیزهایی را که احساس می کنیم

 

دلتنگی آورند این زیرزمین های زندگی مدفون ما

وقتی که بیدار شدیم این کاغذهای دیواری را بسوزانیم؟

با کاردی به تصاویر یورش ببریم؟

همه ی ظرف های چینی را ریز ریز کنیم

                             به خاطر جدایی از عشقمان؟

 

«مواظب آن ظرف چینی باش، مال ما نیست که بشکنی»

ای آزادی

                                                  

دکتر علی‌ شریعتی

ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می‌ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بد بین، کینه دار، عقده دار، بی‌تاب، بی‌روح، بی‌دل، بی‌روشنی، بی‌شیرینی، بی‌انتظار، بیهوده، منی بی تو، یعنی هیچ!

ای آزادی، به مهر تو پرورده‌ام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، مناره زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگین تو، دوستان همراز و آشنای من‌اند، کبوتران صلح و آشتی‌اند، پیک‌های همه مژده‌ها و همه پیام‌های نوید و امید و نوازش من‌اند.

ای آزادی، کاش با تو زندگی میکردم، با تو جان می‌دادم، کاش در تو می‌دیدم، در تو دم می‌زدم، در تو می‌خفتم، بیدار می‌شدم، می‌نوشتم، می‌گفتم، حس میکردم، بودم .

ای آزادی من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هرچه و هر که تو را در بند میکشد بیزارم .

ای آزادی، مرغک پر شکسته زیبای من، کاش میتوانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندان‌ها و قلعه‌ها رهایت کنم، کاش قفست را می‌شکستم و در هوای پاک بی‌ابر و بی‌غبار بامدادی پروازت می‌دادم.

اما.... دستهای مرا نیز شکسته‌اند، زبانم را بریده‌اند، پاهایم را غل و زنجیر کرده‌اند و چشمانم را نیز بسته‌اند.... و گرنه، مرا با تو سرشته‌اند، تو را در عمق خویش، در آن صمیمی‌ترین و راستین منِ خویش می‌یابم، احساس میکنم، طعم تو را هر لحظه در خویش می‌چشم، بوی تو را همواره در فضای خلوت خویش می‌بویم، آوای زنگ‌دار و دل‌انگیزت را که به ستایش بالهای فرشته‌ای در دل ستاره زیر آسمان شبهای تابستان کویر می‌ماند همواره میشنوم، همه روز با تو‌ام، گام به گام همچون سایه با تو همراهم.

هرگز تنهایت نمی‌گذارم، همه جا، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت می‌بینند، هستم، چشمهایت را درست بگشای، نه آن چشمها که با آن متولی را میبینی...

آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح در من دمید، و بدین گونه با تو زنده شدم، با تو دم زدم، با تو به جنبش آمدم، با تو دیدم و گفتم و شِنُفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم ....

و تو.... ای روح گرفتار من، میدانی، میدانی که در همه آفرینش چه نیازی دشوارتر و دیوانه تر از نیاز کالبدی است به روحش؟

اما.... تو را که میرغضبهای استبداد ، فراشان خلافت از من باز گرفتند و مرا که به "تنهایی دردمندم" تبعید کردند و به زنجیر بستند، چگونه میتوانند از یکدیگر بگسلند که نگاه را از چشم باز نمیتوانند گرفت و چشم را از نگاهش باز نمیتوانند گرفت و من ای آزادی! با تو می‌بینم!

ای آزادی، خجسته آزادی خواهم که تو را به تخت بنشانم
یا آنکه مرا به پیش خود خوانی یا آنکه تو را به پیش خود خوانم!

ای آزادی،

چه زندانها برایت کشیده‌ام و چه زندانها خواهم کشید!

و چه شکنجه‌ها تحمل کرده‌ام و چه شکنجه‌ها تحمل خواهم کرد.

اما خود را به استبداد نخواهم فروخت،

من پرورده آزادی‌ام ، استادم علی است، مرد بی‌بیم و بی‌ضعف و پر صبر،

و پیشوایم مصدق مرد آزاد، مردی که، هفتاد سال برای آزادی نالید.

من هر چه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد.

اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن،

بگو هر لحظه کجایی و چه میکنی؟

تا بدانم آن لحظه کجا باشم، و چه کنم؟

 

 چشمانم به روزنه ی دیوار خشک شد وهیچ نوری نیست که نیست

  

 

 

در راه شهادت باز بازست

در چشمه خون وضو گرفتند نهان
از مســلخ نور تا به هنـگام اذان

با ساقي مست باده و جام زدند                                                         
آنان که به سوي صبح بودند روانه
آوازه‌ي عاشــقان ما دهـــر گرفت
آواي بلند شانه به هر شهر گرفت
تن جامه عاشقان برگير و بپوش
کاشانه‌ي دوست، مارِ پر زهر گرفت
ما کز تب عشق سوي جانان رفتيم
بگذشته زجان و سربداران رفتيم
اي کاش که بازجان به تن بودبسي
کز لــذّت رفتنش کمـــاکان رفتـيم
 

      

آتش وگل

دیروزها  داشت بوی سوختگی از پشت دیوار باغ متروکه و از لابه لای شاخه های خشک درختانی که گویی قرن هاست بارانی را به چشم ندیده اند فراتر میرفت.

 بوی سوختگی هر لحظه شدید و شدید تر میشد   چه  کسی میدانست  این بو بوی چیست؟

 ولی من  وخیلی از هم نسلانم کاملا با این بو آشنا  هستیم .


بویی که گویی سرنوشت مارا با خود این ور و آنور میبرد.

آری نسل من  نسل سوخته  که در همان بدو تولد بمباران میشد و حالا هم که به کل ممنوع شده زندگی براش.

 بی تعارف میگم  نسل ما نسلیت که از همه لحاظ در بهترین زمان تاریخی ایران چشم به دنیایی پر از دروغ گشود.

  فقط یه مشکل هست که اونم (سرکوب شدن هر نوع نیاز همه ی سهم ما نسل سومیاست)

.البته ما بیشک نمینشینیم که بیشتر از این آتش  بسوزاند.

  نسلی که اگر بفهمد وبخواهد آتشی به پا خواهد کرد که   گلستان موسی  هم در مقابلش شاخه گلی کوچک  باشد.

 ( آرزوم که قبل از اینکه بیشتر از این درختا زرد شه عید بیاد همه جا تو کوچمون سبز شه)

     همین.....

دیوونه

ت به حال اینقدر نخواستم فریاد بزنم  امروز و امشب  به اندازه ی تمام روزها و شبهای تنهاییم احساس تنهایی میکنم .

 دارم خفه میشم. بغض گلوموگرفته چشمام از این همه دروغ باز مونده بسته هم نمیشه.

 نمیدونم چه کار باید میکردم که نکردم .یا چه کار نباید میکردم که کردم .البته میدونم

فقط  نمیدونم چرا همش قضایا طوری پیش میره که من نتونم روزهای آرام و زندگی با  آرامش   داشته باشم.

 امشب نمیخواستم بنویسم . ولی تنها جایی که میتونم همه ی فریادها مو اونجا بزنم  همینجاست.

چی بگم .......

 ای خدا شکرت.

اتنظار میکشم ازبس چرا؟

هر شب،
به نیمه نرسیده،
ایوان بی تو،
خالی از خانه می شود
و من،
نگاهم بر آسمان
یخ می بندد
و تو،
نگاه مرطوبت،
به زمین، سیاهی میسوزاند.

 بازمنم منی که دیگر از اندیشه هایم کمی بیشتر از مقداری اندک باقی نمانده بود

 وناگاه ترسیدم که از بی فکری خود دچار بی چارگی شوم و دیگر نتوانم راه را بروم یا باز گردم

چاره این بود دوباره دستانم را به سوی یار تنها تر از خودم درازکردم و خواستم از اوآنچه را که میخواستم .

هنوزمنتظر پاسخی هستم ازاو شاید این هفته که نه ولی هفته ی دیگر بیاید شایدم همین الآن و شایدم دیروز پس فردا چه میدانم من از این به بعد  همیشه انتظارم ... ادامه دارد